کتاب با بچه سه نفريم
دسته بندی : زوج درمانی و خانواده درمانی
مترجم : عباس موزیری
انتشارات : انتشارات ابن سینا
سال چاپ : 1403
نوبت چاپ : 1
قطع : رقعی
شابک : 9786008254463
تعداد صفحه: 264
-
ارسال سریع
ارسال سریع با پست
-
پرداخت امن
پرداخت از طریق درگاه های بانکی
کتاب با بچه سه نفريم
مولفان: جان م . گاتمن ، جولي ش گاتمن
مترجمان: فاطمه نادري، عباس موزيري
تعداد صفحه:264
شلبک: 9786008254463
وزيري
شوميز
1403
فهرست
1. بدانید که همۀ ما این دردسرها را داریم
4. مشکلتان را با شروع ملایم مطرح کنید
5. نفوذپذیری: هر دعوایی دو طرف دارد
6. با خودآرامسازی آرامشتان را حفظ کنید
9. پس از دعوا: پردازش و درک آن
11. مشکلات حلناشدنی: حرکت از بنبست به گفتوگو
12. ارجنهادن به رابطۀ دوستانه
13. فتیلۀ رابطۀ جنسی را بالا بکشید
14. صمیمیت پدرانه را اضافه کنید
15. میراث خود را به جا بگذارید
مقدمه
آرزوی قلبیمان این بود که جولی باردار شود. والدشدن حسابی برایمان دشوار شده بود. بعد از چهار سال انجام آزمایشهای باروری طاقتفرسا جولی تقریباً 40 ساله شده بود و جان هم 48 ساله، تا اینکه بالاخره جولی بهطور معجزهآسایی باردار شد. در ماه سپتامبر که جولی هفتماهه باردار بود، کارمان را تعطیل کردیم و از سیاتل به پارک یلو استون رفتیم. باد از پنجرههای باز ماشین به داخل میوزید و موهایمان را میرقصاند، ضبط ماشین آهنگ درست بهموقع را از بانی رایت پخش میکرد و ما هم به آواز بلند، یکصدا با او همخوانی میکردیم. همینطور که از ایالت آیداهو میگذشتیم با هم صحبت میکردیم؛ از آن گپوگفتهای صمیمانهای که آدم تا سالها فراموششان نمیکند. بالاخره اواخر شب بعد رسیدیم، کلبۀ روستایی سادهای اجاره کردیم و به خوابی عمیق فرو رفتیم. اما ساعت 3 صبح هر دو بیدار شدیم. به هم نگاه کردیم و جان گفت: «بالاخره پیداش کردم. فهمیدم اسم بچه رو چه بذاریم.» جولی پرسید: «چی؟» جان پاسخ داد: «موریا.» دهان جولی از تعجب باز ماند و گفت: «منم دقیقاً داشتم خواب همین اسم رو میدیدم!» دوباره پتوهایمان را دورمان پیچیدیم و خوابیدیم. فقط خودمان دو نفر بودیم و موریا کوچولو، که منتظر تولدش بودیم.
چند ماه بعد، اواسط دسامبر، یک روز گرم و زیبا از راه رسید که مثل روزهای بهاری بود. جولی که در اواخر دورۀ بارداری بود حسابی چاق شده بود. بیدار شدیم و نان تُست و تخممرغ درست کردیم، و او لبخندی زد و گفت: «باید یه کت زمستونی بخرم.» جان سرش را تکان داد و طوری جولی را نگاه کرد انگار که او خُل شده باشد، و گفت: «صبر کن بعد از تولد بچه بخر.» جولی گفت: «نه.» جان که فکر میکرد جولی متوجه حرفش نشده، با آرامش تکرار کرد: «فعلاً صبر کن، چون اگه سایز الآنت رو بخری، بعداً برات خیلی بزرگ میشه. الآن درشت شدی، عزیزم.» و او دوباره گفت: «نه، همین الآن باید یه کت زمستونی بخرم.» جان شعار همیشگیاش را به یاد آورد- هرگز با یک خانم باردار جربحث نکن. آهی کشید و گفت: «باشه. بریم کت بخریم.» پس راه افتادیم. جولی یک کت زمستانۀ سهبرابر بزرگتر از اندازۀ واقعیاش خرید. و با خوشحالی آن را پوشید.
همینطور که داشتیم از مغازه بیرون میآمدیم، جولی گفت: «میخوام برای ماشین زنجیرچرخ بخریم.» جان که دیگر حوصلهاش سر رفته بود گفت: «ببین، اصلاً نیازی به این کار نیس. دور و برت رو نگاه کن؛ یه روز گرم و زیبای زمستونیه. توی سیاتل هم اصلاً برف نمیباره.» جولی گفت: «برام مهم نیست. من زنجیرچرخ میخوام.»
از مغازۀ لباسفروشی به سمت فروشگاه لوازم یدکی رفتیم. مغازهدار پشت پیشخان مردی درشتهیکل و تنومند بود. گفت: «بله، واسۀ ماشین شما زنجیرچرخ داریم، اما ببین داداش، اینجا اصلاً برف نمیباره، پس پولت رو حروم نکن. اصلاً زنجیرچرخ لازم نداری.» جان به جولی اشاره کرد که داخل مغازه ایستاده بود و با آن شکم گنده کت زمستانۀ خیلی بزرگی به تن داشت. مرد سرش را تکان داد، چشمکی به جان زد، و گفت: «آها، بعله، فهمیدم.» رفت تا زنجیرچرخ را بیاورد.
همینطور که از مغازه بیرون میآمدیم جولی گفت: «باید زنجیرچرخ رو به چرخها وصل کنیم.» جان گفت: «خب من که نمیتونم وصلشون کنم، اما شاید تعمیرکار بتونه.» دیگر فهمیده بود که بحث فایدهای ندارد. وقتی به تعمیرگاه رسیدند، تعمیرکار گفت: «حالتون خوبه؟ روز به این قشنگی، شاید چندتا ابر تو آسمون باشه اما اینکه چیزی نیست. در هر صورت، الآن سرم خیلی شلوغه.» جان به جولی اشاره کرد که در تعمیرگاه ایستاده بود. تعمیرکار سرش را تکان داد و گفت: «آها، بله، متوجه شدم. ببین، برید رستوران یونانی همین بغل ناهار بخورید. تا غذاتون رو بخورید و برگردید ماشین آمادهست.» غذایمان را خوردیم و یک ساعت بعد با ماشینی که لاستیکهای زنجیردارش بر آسفالت خشک خیابان تلق تلوق صدا میداد به خانه برگشتیم.
حدود ساعت 5 عصر، نسیم معتدل همیشگی ماه دسامبر از وزیدن ایستاد. هوا بسیار تاریک شد. سرما خانه را فرا گرفت. سپس چند دانۀ زیبا و خوش نقشونگار برف به زمین نشست. ناگهان، دمای هوا شروع کرد به کمشدن و همینطور پائین و پائینتر آمد. باد سرعت گرفت. در عرض یک ساعت خانه مثل یخچال شد. از پنجره که بیرون را نگاه کردیم، دانههای برف از آسمان به زمین میریختند و درختان در وزش باد خم شده بودند. کولاک سهمگینی شروع شده بود. جان از پنج سال قبل که ایلینوی را ترک کرده بود چنین هوایی ندیده بود. بعدها عناوین خبری آن را طوفان قرن و بزرگترین کولاک صد سال اخیر سیاتل نام دادند. در عرض چهار ساعت 60 سانتیمتر برف بارید. سپس، در بعضی جاها به یک و نیم متر رسید. در کوهستان سرعت باد به 157 کیلومتر در ساعت رسیده بود.
همان شب، وقتی جولی داشت از پلهها بالا میرفت کیسۀ آبش پاره شد و گفت: «جان، وقتشه!» سپس، با حالت کمی عبوس اما از خود مطمئن کت زمستانیاش را پوشید. ساک زایمان را به ماشین بردیم. با زنجیرچرخی که درست قالب لاستیکهایمان شده بود، از شیب تند کپیتولهیل بالا رفتیم و خودمان را به بیمارستان نوک تپه رساندیم. در میانۀ راه ماشینهایی را میدیدیم که نامنظم کنار خیابان رها شده بودند. کل شهر در برف دفن شده بود. ماشینها برای خرید زنجیرچرخ مجبور بودند شش ساعت در صف بمانند و برف هم همچنان میبارید. هوا به حدود صفر درجه رسید.
در بیمارستان پزشک زنان به ما لبخند زد. هفت ساعت از نوبت کاریاش گذشته بود، اما نتوانسته بود بهخاطر برف به خانه برود، پس شانس آورده بودیم. پرستاران هم نرفته بودند، و کارکنان نوبت بعدی هم نتوانسته بودند سر کارشان بیایند. همه با هم آنجا بودیم، مثل یک گروه کوچک خوشبخت.
چند ساعت بعد، درد زایمان جولی هر پنج دقیقه یکبار سراغش میآمد. صورتش از شدت درد در هم رفته بود، اما هنوز وقت زایمان نرسیده بود. در محوطۀ بیمارستان قدم زدیم. «بشین و پاشو، تندتند نفس بکش و قدم بزن.» جان طبق آنچه در کلاسهای آمادگی زایمان یاد گرفته بود جولی را راهنمایی میکرد. علیرغم اینکه درد زایمان از ساعتها پیش شروع شده بود، هنوز خیلی به زایمان مانده بود. به اتاقمان برگشتیم، و جان روی صندلی کنار تخت جولی خوابید. بیست ساعت گذشت. پرستارانی که در بیمارستان گیر افتاده بودند روی تختهای خالی بیمارستان خوابیده بودند. جولی بیحرکت دراز کشیده بود، از درد به خود میپیچید و منتظر بود. دست جان را در دستانش نگه داشته بود.
اواخر روز بعد بالاخره زمان زایمان فرا رسید. جولی را با سرعت به اتاق زایمان بردند و جان نیز همراهشان رفت. همینطور که جولی را برای زایمان آماده میکردند، جان و پزشک هوشبری دربارۀ نوار قلب صحبت میکردند. جان سؤال میکرد و دکتر بالای سر جولی نمودارهایی رسم میکرد و دربارۀ وسایل پایش ضربان قلب به او توضیح میداد. ناگهان جولی فریاد زد: «آهای، حواستون کجاست؟»
جان در حالی که یکی از پاهای جولی را نگه داشته بود، دید که موهای تیرۀ موریا نمایان شد. بعد صورتش پیدا شد. موریا با آن چشمان بزرگ جذابش با آرامش اطراف را نگاه میکرد. بعد جان را دید. صورتش طوری بود که انگار میگفت: «چقدر جالبه. تو کی هستی؟» جان با خود فکر کرد: «من عاشق این چهرهام. میتونم تا آخر عمر هر روز تماشاش کنم.» جان عاشق دخترش شد. موریا گریۀ کوتاهی کرد. او را به جولی دادند. جولی کودک را در آغوش گرفت و بچه شیر خورد. هر دوی ما گریه کردیم و گریه کردیم.
وقتی روز بعد از آن خیابانهای یخزده گذشتیم و موریا را به خانه آوردیم خسته و خوشحال، و عمیقاً عاشق همدیگر و فرزندمان بودیم. در آن لحظۀ تولد فرزندمان، با کل بشریت ارتباط عمیقتری حس میکردیم. هیچوقت فکر نمیکردیم بشود اینقدر عشق بورزیم. جای هیچ شکی نبود – حاضر بودیم بهخاطر این بچه بایستیم جلوی یک تریلی هجدهچرخ و جانمان را بدهیم. آسیبپذیری جدیدمان تمام وجودمان را تصاحب کرده بود. اگر کوچکترین اتفاقی برای او میافتاد، کارمان تمام بود.
موریا که کنار ما در گهوارهاش در خواب بود، همدیگر را نگاه کردیم و جولی گفت: «خب، حالا چیکار کنیم؟» جان گفت: «خب، تو بیمارستان بهمون یه نوار ویدیویی دادن. بیا اون رو نگاه کنیم.» در فیلم دربارۀ خدمات مرکز پزشکی سوئد توضیح میدادند. درمان سرطان و شکستگی استخوان، نکتههایی برای کمکهای اولیه، و هرچه فکرش را کنید- هرچیزی غیر از بچه. مأیوس، کمی گیج و خسته بودیم. همینکه دراز کشیدیم بچه شروع کرد به تکان خوردن. از روی غریزه او را بین خودمان گذاشتیم. با لبخند شروع کردیم بهنرمی خواندن: «مامان و بابا و نینی زیبا/ همگی با هم میشیم سهتا.» در حالی که موریا بینمان بود به خواب رفتیم. ما یک خانواده بودیم.
| عنوان کتاب | کتاب با بچه سه نفريم |
|---|---|
| گروه کتاب | زوج درمانی و خانواده درمانی |
| نویسنده | |
| مترجم | عباس موزیری |
| شابک | 9786008254463 |
| قطع کتاب | رقعی |
| تاریخ انتشار | 1403 |
| ناشر | انتشارات ابن سینا |
| سال چاپ | 1403 |
| نوبت | 1 |
| تگ ها | زوج درمانی و خانواده درمانی |
