خرید
وضعیت: موجود
229,500 تومان 270,000تومان

کتاب با بچه سه نفريم

(22)

دسته بندی : زوج درمانی و خانواده درمانی

مترجم : عباس موزیری

انتشارات : انتشارات ابن سینا

سال چاپ : 1403

نوبت چاپ : 1

قطع : رقعی

شابک : 9786008254463

تعداد صفحه: 264

  • ارسال سریع

    ارسال سریع با پست

  • پرداخت امن

    پرداخت از طریق درگاه های بانکی

کتاب با بچه سه نفريم

مولفان: جان م . گاتمن ، جولي ش گاتمن

مترجمان: فاطمه نادري، عباس موزيري

تعداد صفحه:264

شلبک:  9786008254463

وزيري

شوميز

1403

 

فهرست

مقدمه. 7

1. بدانید که همۀ ما این دردسرها را داریم. 19

2. از حضور فرزندتان لذت ببرید. 37

3. تعارض‌هایتان را بخوابانید. 56

4. مشکل­تان را با شروع ملایم مطرح کنید. 63

5. نفوذپذیری: هر دعوایی دو طرف دارد. 73

6. با خودآرام‌سازی آرامش­تان را حفظ کنید. 83

7. سازش... 103

8. اهمیت ترمیم. 111

9. پس از دعوا: پردازش و درک آن.. 117

10. پردازش دعوا: تعمیق درک... 128

11. مشکلات حل‌ناشدنی: حرکت از بن‌بست به گفت‌وگو. 137

12. ارج­نهادن به رابطۀ دوستانه. 161

13. فتیلۀ رابطۀ جنسی را بالا بکشید. 173

14. صمیمیت پدرانه را اضافه کنید. 198

15. میراث خود را به جا بگذارید. 229

قدردانی.. 261

 

 

مقدمه

آرزوی قلبی­مان این بود که جولی باردار شود. والدشدن حسابی برایمان دشوار شده بود. بعد از چهار سال انجام آزمایش­های باروری طاقت­فرسا جولی تقریباً 40 ساله شده بود و جان هم 48 ساله، تا این‏که بالاخره جولی به­طور معجزه­آسایی باردار شد. در ماه سپتامبر که جولی هفت‌ماهه باردار بود، کارمان را تعطیل کردیم و از سیاتل به پارک یلو استون رفتیم. باد از پنجره­های باز ماشین به داخل می­وزید و موهایمان را می­رقصاند، ضبط ماشین آهنگ درست به­موقع را از بانی رایت پخش می­کرد و ما هم به آواز بلند، یک­صدا با او هم­خوانی می­کردیم. همین­طور که از ایالت آیداهو می­گذشتیم با هم صحبت می­کردیم؛ از آن گپ­وگفت­های صمیمانه­ای که آدم تا سال­ها فراموش­شان نمی­کند. بالاخره اواخر شب بعد رسیدیم، کلبۀ روستایی ساده­ای اجاره کردیم و به خوابی عمیق فرو رفتیم. اما ساعت 3 صبح هر دو بیدار شدیم. به هم نگاه کردیم و جان گفت: «بالاخره پیداش کردم. فهمیدم اسم بچه رو چه بذاریم.» جولی پرسید: «چی؟» جان پاسخ داد: «موریا.» دهان جولی از تعجب باز ماند و گفت: «منم دقیقاً داشتم خواب همین اسم رو می­دیدم!» دوباره پتوهایمان را دورمان پیچیدیم و خوابیدیم. فقط خودمان دو نفر بودیم و موریا کوچولو، که منتظر تولدش بودیم.

چند ماه بعد، اواسط دسامبر، یک روز گرم و زیبا از راه رسید که مثل روزهای بهاری بود. جولی که در اواخر دورۀ بارداری بود حسابی چاق شده بود. بیدار شدیم و نان تُست و تخم‏مرغ درست کردیم، و او لبخندی زد و گفت: «باید یه کت زمستونی بخرم.» جان سرش را تکان داد و طوری جولی را نگاه کرد انگار که او خُل شده باشد، و گفت: «صبر کن بعد از تولد بچه بخر.» جولی گفت: «نه.» جان که فکر می­کرد جولی متوجه حرفش نشده، با آرامش تکرار کرد: «فعلاً صبر کن، چون اگه سایز الآنت رو بخری، بعداً برات خیلی بزرگ می­شه. الآن درشت شدی، عزیزم.» و او دوباره گفت: «نه، همین الآن باید یه کت زمستونی بخرم.» جان شعار همیشگی­اش را به یاد آورد- هرگز با یک خانم باردار جربحث نکن. آهی کشید و گفت: «باشه. بریم کت بخریم.» پس راه افتادیم. جولی یک کت زمستانۀ سه­برابر بزرگ­تر از اندازۀ واقعی­اش خرید. و با خوشحالی آن را پوشید.

همین­طور که داشتیم از مغازه بیرون می­آمدیم، جولی گفت: «می­خوام برای ماشین زنجیرچرخ بخریم.» جان که دیگر حوصله­اش سر رفته بود گفت: «ببین، اصلاً نیازی به این کار نیس. دور و برت رو نگاه کن؛ یه روز گرم و زیبای زمستونیه. توی سیاتل هم اصلاً برف نمی­باره.» جولی گفت: «برام مهم نیست. من زنجیرچرخ می‏خوام.»

از مغازۀ لباس­فروشی به سمت فروشگاه لوازم یدکی رفتیم. مغازه­دار پشت پیش‏خان مردی درشت‌هیکل و تنومند بود. گفت: «بله، واسۀ ماشین شما زنجیرچرخ داریم، اما ببین داداش، این‏جا اصلاً برف نمی­باره، پس پولت رو حروم نکن. اصلاً زنجیرچرخ لازم نداری.» جان به جولی اشاره کرد که داخل مغازه ایستاده بود و با آن شکم گنده کت زمستانۀ خیلی بزرگی به تن داشت. مرد سرش را تکان داد، چشمکی به جان زد، و گفت: «آها، بعله، فهمیدم.» رفت تا زنجیرچرخ را بیاورد.

همین­طور که از مغازه بیرون می­آمدیم جولی گفت: «باید زنجیرچرخ رو به چرخ­ها وصل کنیم.» جان گفت: «خب من که نمی­تونم وصل­شون کنم، اما شاید تعمیرکار بتونه.» دیگر فهمیده بود که بحث فایده­ای ندارد. وقتی به تعمیرگاه رسیدند، تعمیرکار گفت: «حالتون خوبه؟ روز به این قشنگی، شاید چندتا ابر تو آسمون باشه اما این‏که چیزی نیست. در هر صورت، الآن سرم خیلی شلوغه.» جان به جولی اشاره کرد که در تعمیرگاه ایستاده بود. تعمیرکار سرش را تکان داد و گفت: «آها، بله، متوجه شدم. ببین، برید رستوران یونانی همین بغل ناهار بخورید. تا غذاتون رو بخورید و برگردید ماشین آماده­ست.» غذایمان را خوردیم و یک ساعت بعد با ماشینی که لاستیک­های زنجیردارش بر آسفالت خشک خیابان تلق تلوق صدا می­داد به خانه برگشتیم.

حدود ساعت 5 عصر، نسیم معتدل همیشگی ماه دسامبر از وزیدن ایستاد. هوا بسیار تاریک شد. سرما خانه را فرا گرفت. سپس چند دانۀ زیبا و خوش نقش­ونگار برف به زمین نشست. ناگهان، دمای هوا شروع کرد به کم­شدن و همین­طور پائین و پائین­تر آمد. باد سرعت گرفت. در عرض یک ساعت خانه مثل یخچال شد. از پنجره که بیرون را نگاه کردیم، دانه­های برف از آسمان به زمین می­ریختند و درختان در وزش باد خم شده بودند. کولاک سهمگینی شروع شده بود. جان از پنج سال قبل که ایلینوی را ترک کرده بود چنین هوایی ندیده بود. بعدها عناوین خبری آن را طوفان قرن و بزرگ­ترین کولاک صد سال اخیر سیاتل نام دادند. در عرض چهار ساعت 60 سانتی­متر برف بارید. سپس، در بعضی جاها به یک و نیم متر رسید. در کوهستان سرعت باد به 157 کیلومتر در ساعت رسیده بود.

همان شب، وقتی جولی داشت از پله­ها بالا می­رفت کیسۀ آبش پاره شد و گفت: «جان، وقتشه!» سپس، با حالت کمی عبوس اما از خود مطمئن کت زمستانی­اش را پوشید. ساک زایمان را به ماشین بردیم. با زنجیرچرخی که درست قالب لاستیک­هایمان شده بود، از شیب تند کپیتول­هیل بالا رفتیم و خودمان را به بیمارستان نوک تپه رساندیم. در میانۀ راه ماشین­هایی را می­دیدیم که نامنظم کنار خیابان رها شده بودند. کل شهر در برف دفن شده بود. ماشین­ها برای خرید زنجیرچرخ مجبور بودند شش ساعت در صف بمانند و برف هم همچنان می­بارید. هوا به حدود صفر درجه رسید.

در بیمارستان پزشک زنان به ما لبخند زد. هفت ساعت از نوبت کاری­اش گذشته بود، اما نتوانسته بود به­خاطر برف به خانه برود، پس شانس آورده بودیم. پرستاران هم نرفته بودند، و کارکنان نوبت بعدی هم نتوانسته بودند سر کارشان بیایند. همه با هم آن‏جا بودیم، مثل یک گروه کوچک خوشبخت.

چند ساعت بعد، درد زایمان جولی هر پنج دقیقه یک­بار سراغش می­آمد. صورتش از شدت درد در هم رفته بود، اما هنوز وقت زایمان نرسیده بود. در محوطۀ بیمارستان قدم زدیم. «بشین­ و پاشو، تندتند نفس بکش و قدم بزن.» جان طبق آنچه در کلاس‏های آمادگی زایمان یاد گرفته بود جولی را راه­نمایی می­کرد. علی­رغم این‏که درد زایمان از ساعت­ها پیش شروع شده بود، هنوز خیلی به زایمان مانده بود. به اتاق­مان برگشتیم، و جان روی صندلی کنار تخت جولی خوابید. بیست ساعت گذشت. پرستارانی که در بیمارستان گیر افتاده بودند روی تخت­های خالی بیمارستان خوابیده بودند. جولی بی‏حرکت دراز کشیده بود، از درد به خود می­پیچید و منتظر بود. دست جان را در دستانش نگه داشته بود.

اواخر روز بعد بالاخره زمان زایمان فرا رسید. جولی را با سرعت به اتاق زایمان بردند و جان نیز همراه­شان رفت. همین­طور که جولی را برای زایمان آماده می­کردند، جان و پزشک هوشبری دربارۀ نوار قلب صحبت می­کردند. جان سؤال می­کرد و دکتر بالای سر جولی نمودارهایی رسم می­کرد و دربارۀ وسایل پایش ضربان قلب به او توضیح می­داد. ناگهان جولی فریاد زد: «آهای، حواس­تون کجاست؟»

جان در حالی که یکی از پاهای جولی را نگه داشته بود، دید که موهای تیرۀ موریا نمایان شد. بعد صورتش پیدا شد. موریا با آن چشمان بزرگ جذابش با آرامش اطراف را نگاه می­کرد. بعد جان را دید. صورتش طوری بود که انگار می­گفت: «چقدر جالبه. تو کی هستی؟» جان با خود فکر کرد: «من عاشق این چهره­ام. می­تونم تا آخر عمر هر روز تماشاش کنم.» جان عاشق دخترش شد. موریا گریۀ کوتاهی کرد. او را به جولی دادند. جولی کودک را در آغوش گرفت و بچه شیر خورد. هر دوی ما گریه کردیم و گریه کردیم.

وقتی روز بعد از آن خیابان­های یخ­زده گذشتیم و موریا را به خانه آوردیم خسته و خوشحال، و عمیقاً عاشق همدیگر و فرزندمان بودیم. در آن لحظۀ تولد فرزندمان، با کل بشریت ارتباط عمیق­تری حس می­کردیم. هیچ­وقت فکر نمی­کردیم بشود اینقدر عشق بورزیم. جای هیچ شکی نبود حاضر بودیم به­خاطر این بچه بایستیم جلوی یک تریلی هجده­چرخ و جان­مان را بدهیم. آسیب­پذیری جدیدمان تمام وجودمان را تصاحب کرده بود. اگر کوچک­ترین اتفاقی برای او می­افتاد، کارمان تمام بود.

موریا که کنار ما در گهواره­اش در خواب بود، همدیگر را نگاه کردیم و جولی گفت: «خب، حالا چی­کار کنیم؟» جان گفت: «خب، تو بیمارستان بهمون یه نوار ویدیویی دادن. بیا اون رو نگاه کنیم.» در فیلم دربارۀ خدمات مرکز پزشکی سوئد توضیح می­دادند. درمان سرطان و شکستگی استخوان، نکته­هایی برای کمک­های اولیه، و هرچه فکرش را کنید- هرچیزی غیر از بچه. مأیوس، کمی گیج و خسته بودیم. همین‌که دراز کشیدیم بچه شروع کرد به تکان خوردن. از روی غریزه او را بین خودمان گذاشتیم. با لبخند شروع کردیم به­نرمی خواندن: «مامان و بابا و نی­نی زیبا/ همگی با هم می­شیم سه­تا.» در حالی که موریا بین­مان بود به­ خواب رفتیم. ما یک خانواده بودیم.

 

 

 

 

عنوان کتاب کتاب با بچه سه نفريم
گروه کتاب زوج درمانی و خانواده درمانی
نویسنده
مترجم عباس موزیری
شابک 9786008254463
قطع کتاب رقعی
تاریخ انتشار 1403
ناشر انتشارات ابن سینا
سال چاپ 1403
نوبت 1
تگ ها زوج درمانی و خانواده درمانی

نظرات کاربران

0
0 رای

نظرات

درج نظر

امتیاز
عبارت امنیتی

عناوین مرتبط

نمایش همه